سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرگاه [بذر] دوستی رویید، کمک رساندن به یکدیگر و پشتیبانی از یکدیگر، واجب می گردد . [امام علی علیه السلام]

آرامش بزرگ 2

 
 
بسیار مهم !!!(سه شنبه 89 مهر 27 ساعت 10:42 صبح )

بسیار مهم !!!

 

 

 

 

دقت کنید  که اگر درحین رانندگی در شب مورد اصابت تخم مرغ به شیشه جلو قرار گرفتید از زدن برف پاک کن و پاشیدن آب به شیشه  بپرهیزید!!زیرا تخم مرغ با آب مخلوط شده و بصورت یک مخلوط شیری می گردد که تا 92.5 درصد دید شما رااز بین  می برد سپس شما مجبور به توقف در کنار جاده  میشوید و در این موقع تبدیل به یک قربانی برای دزدان خواهید شد این یک تکنیک جدید مورد استفاده توسط دزدان است اخیرا سه مورد از این گونه سرقت در جاده های اطراف تهران گزارش شده است. لطفاً قضیه را جدی گرفته و موضوع را برای تمامی دوستان حتی کسانی که رانندگی نمی کنند نیز بفرستید .

 

 

اداره آگاهی تهران  دایره سرقت

 

 

 



 
چون تیر به سوی دشمن انداختی ، بدان که ......!!(سه شنبه 89 مهر 27 ساعت 10:16 صبح )



آورده اند که : در زمان قدیم ، پادشاهی بود که غلامان زیادی داشت . روزی از روزها ، یکی از غلامها که از جور و ستم پادشاه به ستوه آمده بود ، شبانه از قصر پادشاه گریخت و در جایی پنهان شد تا دست سپاهیان پادشاه به او نرسد . پادشاه از شنیدن خبر گریختن آن غلام ، بسیار خشمگین شد و دستور داد که عده ای به جستجوی او بروند و او را بیابند . وزیر اعظم پادشاه که از قبل با آن غلام دشمنی شخصی داشت ، فرماندهی جستجوگران را برعهده گرفت و مامورهایی را به چهار گوشه شهر فرستاد تا آن غلام را پیدا کنند . وزیر می دانست که اگر آن غلام را پیدا کند ، می تواند پادشاه را راضی به کشتن او کند . همه می دانستند که پادشاه قبلا ً تهدید کرده بود که اگر غلامی از خدمت شاه بگریزد ، سزایش مرگ خواهد بود . وزیر اعظم از گریختن آن غلام بسیار شادمان و خرسند بود . آن غلام بسیار باهوش بود و بارها در حضور شاه ، مسئله ای را که وزیر از حل آن عاجز بود ، حل کرده بود ، درنتیجه وزیر در حضور شاه ، تحقیر شده بود و غلام سربلند / از این رو ، وزیر کینه آن غلام را به دل گرفته بود و همواره آرزوی مرگ او را داشت . وزیر با جستجوی فراوان توانست غلام بیچاره را پیدا کند و با خوشحالی او را نزد پادشاه ببرد . پادشاه که از مدتها پیش از خصومت وزیر با آن غلام زیرک خبر داشت ، رو به او کرد و پرسید : " ای وزیر اعظم ! به نظر تو با این غلام چه باید بکنیم ؟ او را به خاطر هوشش ببخشیم و یا اینکه به جلاد بگوییم سر را از تنش جدا کند ؟ " وزیر با خوشحالی گفت : " جز مرگ چه مجازاتی می تواند او را به سزای عمل ننگینش برساند . شما قبلا ً هم غلامها را تهدید کرده اید که اگر کسی بگریزد ، کشته خواهد شد . این غلام نابکار با اینکه این را می دانست ، گریخت ، پس خودش هم راضی به کشته شدن است . اگر فرمان به کشتن او بدهید ، غلامان دیگر هم عبرت خواهند گرفت و دیگر هیچ وقت کسی این کار را تکرار نخواهد کرد ." پادشاه که به خاطر هوش سرشار غلام ، قلبا ً مایل به کشتن او نبود ، بنا به پیشنهاد وزیرش ، اشاره به کشتن غلام کرد . او می خواست ببیند عکس العمل غلام دربرابر این فرمان چیست و آیا هوش او به یاریش خواهد آمد یا نه ؟ غلام وقتی فرمان را شنید ، لبخندی تمسخرآمیز بر لب زد و نگاهی عاقل اندر سفیه به وزیر انداخت . آنگاه جلو رفت و به پادشاه گفت : " ای پادشاه ! من نمک پرورده شما هستم ، دلم نمی خواهد خون من بی جهت بر گردنتان بیفتد و در آن دنیا ، خداوند شما را مجازات کند که چرا بی گناهی را کشتی ؟ " پادشاه با تعجب پرسید : " یعنی تو بی گناهی ؟ " غلام گفت : " بله ، البته که بی گناهم . شکی در این نیست ." پادشاه گفت : " چه گناهی بالاتر از فرار از خدمت شاه ؟ " غلام گفت : " آری درست است . این ، گناه بزرگی است ؛ گناهی نابخشودنی . من از نظر شما و این وزیر اعظم گناهکارم ، ولی در پیشگاه خداوند بی گناهم . من کاری نکرده ام که خدا را خوش نیاید . فرار کرده ام که آزادانه زندگی کنم . این که از نظر خداوند گناه نیست . از طرفی به نظر خودم هم ، بی گناهم . پس اگر مرا بکشید ، خونم بر گردنتان خواهد افتاد و در آن دنیا باید پاسخگو باشید ." پادشاه که متوجه شده بود غلام باهوش نقشه ای در سر دارد ، کوشید که او را به مسیر نقشه اش بکشاند . برای همین گفت : " بسیار خوب ، گیرم که حق با تو باشد . بالاخره من هم حق دارم افراد خاطی را مجازات کنم و از نظر من تو گناهکاری . تو می دانستی که من گفته ام هرکس فرار کند ، مرگ در انتظارش خواهد بود ؟ " غلام با خونسردی گفت : " آری درست است . من این را می دانستم و انتظار هم ندارم که شما به گفته خودتان عمل نکنید . این حق شماست ، اما باید دلیلی برای کشتن من داشته باشید ، دلیلی که هم خدا را راضی کند که گناهکارم و هم مرا " / پادشاه با تعجب پرسید : " دلیل منطقی ؟ به نظر تو با چه دلیلی می توانم تو را بکشم و خونت بر گردنم نیفتد ؟ " غلام گفت : " هیچ مشکلی نیست که آسان نشود . این را بگذارید برعهده من ، خودم دلیل منطقی برای این کار پیدا می کنم . دلیلی که بهتر از آن نتوان یافت ، دلیلی که هرکس را به کشتن من راضی می کند . " پادشاه با عصبانیتی ظاهری گفت : " این قدر حاشیه نرو . زود باش بگو چه دلیلی می تواند کشتن تو را حلال کند ؟ "


غلام گفت : " ای پادشاه دانا ! اجازه بده که من این وزیر اعظم شما را بکشم ! " پادشاه با تعجب پرسید : " وزیر اعظم را بکشی ؟ برای چه ؟ " وزیر با عصبانیت به غلام نگاه کرد و از شدت عصبانیت لبهایش را گاز گرفت . غلام گفت : " وقتی وزیر اعظم شما را بکشم ، قاتل بشمار می آیم و مستحق کشته شدن خواهم شد . آنگاه مرا به قصاص خون او بکش . " پادشاه خندید و به وزیر گفت : " چه مصلحت می بینی ؟ " وزیر با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت : " تا مرا به بلایی بزرگ گرفتار نکرده ، او را برای خدا آزاد کنید . گناه از من است که با او دشمنی کردم و از این سخن بزرگان غافل بودم که چون تیر به سوی دشمن انداختی ، بدان که خود را در تیررس حمله او قرار داده ای .

 

" منبع: گلستان سعدی

<   <<   6   7      >




بازدیدهای امروز: 39  بازدید

بازدیدهای دیروز:1  بازدید

مجموع بازدیدها: 14287  بازدید


» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «