روزى حضرت عیسى علیه السلام را در بیابان، باران شدید گرفت، به هر طرف مىدوید پناهى نمىدید. تا رسید به مکانى که شخصى در نماز ایستاده بود. در حوالى او باران نمىآمد. در آنجا قرار گرفت تا آن شخص از نماز فارغشد.عیسى علیه السلام به او گفت: بیا تا دعا کنیم که باران بایستد. گفت: اى مرد! منچگونه دعا کنم، و حال آنکه گناهى کردهام که مدت چهل سال است که در این موضع به عبادت مشغولم که شاید خدا توبه مرا قبول کند! و هنوز قبول توب? من معلوم نیست، زیرا از خدا خواستهام که اگر از گناه من بگذرد یکى از پیغمبران را به اینجا فرستد.
عیسى علیه السلام فرمود: توب? تو قبول شد، زیرا که، من عیسى پیغمبرم. و بعد از آنفرمود: چه گناه کردهاى؟
گفت: روزى از تابستان بیرون آمدم هوا بسیار گرم بود، گفتم: عجب روز گرمى است.
پندها:
*خداوند تعالی فرمود:
پسر آدم مرا می آزارد که به روزگار ناسزا می گوید و روزگار منم، امر به دست من است که شب و روز را می گردانم.
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند، اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدم کشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ای سرشناس آمده، محل درس را رها نمودید؟
ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه می زند، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد.
شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد . ابوریحان با رفتارش به شاگردان فهماند که هنرمند و نویسنده مزدور، از هر کشنده ای زیانبارتر است .