سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترینِ بندگانم نزد من، شخص پرهیزگارِجوینده پاداشِ بسیار، ملازمِ عالمان، پیرو بردباران، و پذیرنده از حکیمان است . [امام سجّاد علیه السلام]

آرامش بزرگ 2

 
 
چون تیر به سوی دشمن انداختی ، بدان که ......!!(سه شنبه 89 مهر 27 ساعت 10:16 صبح )



آورده اند که : در زمان قدیم ، پادشاهی بود که غلامان زیادی داشت . روزی از روزها ، یکی از غلامها که از جور و ستم پادشاه به ستوه آمده بود ، شبانه از قصر پادشاه گریخت و در جایی پنهان شد تا دست سپاهیان پادشاه به او نرسد . پادشاه از شنیدن خبر گریختن آن غلام ، بسیار خشمگین شد و دستور داد که عده ای به جستجوی او بروند و او را بیابند . وزیر اعظم پادشاه که از قبل با آن غلام دشمنی شخصی داشت ، فرماندهی جستجوگران را برعهده گرفت و مامورهایی را به چهار گوشه شهر فرستاد تا آن غلام را پیدا کنند . وزیر می دانست که اگر آن غلام را پیدا کند ، می تواند پادشاه را راضی به کشتن او کند . همه می دانستند که پادشاه قبلا ً تهدید کرده بود که اگر غلامی از خدمت شاه بگریزد ، سزایش مرگ خواهد بود . وزیر اعظم از گریختن آن غلام بسیار شادمان و خرسند بود . آن غلام بسیار باهوش بود و بارها در حضور شاه ، مسئله ای را که وزیر از حل آن عاجز بود ، حل کرده بود ، درنتیجه وزیر در حضور شاه ، تحقیر شده بود و غلام سربلند / از این رو ، وزیر کینه آن غلام را به دل گرفته بود و همواره آرزوی مرگ او را داشت . وزیر با جستجوی فراوان توانست غلام بیچاره را پیدا کند و با خوشحالی او را نزد پادشاه ببرد . پادشاه که از مدتها پیش از خصومت وزیر با آن غلام زیرک خبر داشت ، رو به او کرد و پرسید : " ای وزیر اعظم ! به نظر تو با این غلام چه باید بکنیم ؟ او را به خاطر هوشش ببخشیم و یا اینکه به جلاد بگوییم سر را از تنش جدا کند ؟ " وزیر با خوشحالی گفت : " جز مرگ چه مجازاتی می تواند او را به سزای عمل ننگینش برساند . شما قبلا ً هم غلامها را تهدید کرده اید که اگر کسی بگریزد ، کشته خواهد شد . این غلام نابکار با اینکه این را می دانست ، گریخت ، پس خودش هم راضی به کشته شدن است . اگر فرمان به کشتن او بدهید ، غلامان دیگر هم عبرت خواهند گرفت و دیگر هیچ وقت کسی این کار را تکرار نخواهد کرد ." پادشاه که به خاطر هوش سرشار غلام ، قلبا ً مایل به کشتن او نبود ، بنا به پیشنهاد وزیرش ، اشاره به کشتن غلام کرد . او می خواست ببیند عکس العمل غلام دربرابر این فرمان چیست و آیا هوش او به یاریش خواهد آمد یا نه ؟ غلام وقتی فرمان را شنید ، لبخندی تمسخرآمیز بر لب زد و نگاهی عاقل اندر سفیه به وزیر انداخت . آنگاه جلو رفت و به پادشاه گفت : " ای پادشاه ! من نمک پرورده شما هستم ، دلم نمی خواهد خون من بی جهت بر گردنتان بیفتد و در آن دنیا ، خداوند شما را مجازات کند که چرا بی گناهی را کشتی ؟ " پادشاه با تعجب پرسید : " یعنی تو بی گناهی ؟ " غلام گفت : " بله ، البته که بی گناهم . شکی در این نیست ." پادشاه گفت : " چه گناهی بالاتر از فرار از خدمت شاه ؟ " غلام گفت : " آری درست است . این ، گناه بزرگی است ؛ گناهی نابخشودنی . من از نظر شما و این وزیر اعظم گناهکارم ، ولی در پیشگاه خداوند بی گناهم . من کاری نکرده ام که خدا را خوش نیاید . فرار کرده ام که آزادانه زندگی کنم . این که از نظر خداوند گناه نیست . از طرفی به نظر خودم هم ، بی گناهم . پس اگر مرا بکشید ، خونم بر گردنتان خواهد افتاد و در آن دنیا باید پاسخگو باشید ." پادشاه که متوجه شده بود غلام باهوش نقشه ای در سر دارد ، کوشید که او را به مسیر نقشه اش بکشاند . برای همین گفت : " بسیار خوب ، گیرم که حق با تو باشد . بالاخره من هم حق دارم افراد خاطی را مجازات کنم و از نظر من تو گناهکاری . تو می دانستی که من گفته ام هرکس فرار کند ، مرگ در انتظارش خواهد بود ؟ " غلام با خونسردی گفت : " آری درست است . من این را می دانستم و انتظار هم ندارم که شما به گفته خودتان عمل نکنید . این حق شماست ، اما باید دلیلی برای کشتن من داشته باشید ، دلیلی که هم خدا را راضی کند که گناهکارم و هم مرا " / پادشاه با تعجب پرسید : " دلیل منطقی ؟ به نظر تو با چه دلیلی می توانم تو را بکشم و خونت بر گردنم نیفتد ؟ " غلام گفت : " هیچ مشکلی نیست که آسان نشود . این را بگذارید برعهده من ، خودم دلیل منطقی برای این کار پیدا می کنم . دلیلی که بهتر از آن نتوان یافت ، دلیلی که هرکس را به کشتن من راضی می کند . " پادشاه با عصبانیتی ظاهری گفت : " این قدر حاشیه نرو . زود باش بگو چه دلیلی می تواند کشتن تو را حلال کند ؟ "


غلام گفت : " ای پادشاه دانا ! اجازه بده که من این وزیر اعظم شما را بکشم ! " پادشاه با تعجب پرسید : " وزیر اعظم را بکشی ؟ برای چه ؟ " وزیر با عصبانیت به غلام نگاه کرد و از شدت عصبانیت لبهایش را گاز گرفت . غلام گفت : " وقتی وزیر اعظم شما را بکشم ، قاتل بشمار می آیم و مستحق کشته شدن خواهم شد . آنگاه مرا به قصاص خون او بکش . " پادشاه خندید و به وزیر گفت : " چه مصلحت می بینی ؟ " وزیر با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت : " تا مرا به بلایی بزرگ گرفتار نکرده ، او را برای خدا آزاد کنید . گناه از من است که با او دشمنی کردم و از این سخن بزرگان غافل بودم که چون تیر به سوی دشمن انداختی ، بدان که خود را در تیررس حمله او قرار داده ای .

 

" منبع: گلستان سعدی





بازدیدهای امروز: 81  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 14160  بازدید


» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «